شهدا من را عاشق خدا کردند
1400/07/11 - 12:22
تاریخ و ساعت خبر:
113818
کد خبر:
خاطره نوشت یکی از دختران جهادی حاج قاسم

شهدا من را عاشق خدا کردند

چند روز بود پشت سرهم داشتیم می رفتیم سرقبرش ازشهید تکون نمیخوردم حتے یه لحظه!که دوستام می گفتن انگاری قبرو به تو اجاره دادن...! آخه اونا خبر نداشتن ازاین ماجرا نمی دونستن من آدم گنه کاری بودم...نمی دونستن شده بودم وابسته ی شهدا خصوصا شهید گمنام... از این به بعد بود که اصلا اصلا دوست نداشتم حتے یه دیقه نمازام قضاشہ! دوست نداشتم حتی یه تارازموهام پیداشه... چادرم رو خیلی دوست داشتم دیگه.... شهدا منو عاشق خداکردن
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی طنین یاس - فارس : آنچه می خوانید داستان واقعی یکی از دختران گروه جهادی حاج قاسم است که به قلم خودش برای سایت طنین یاس ارسال کرده است.
دختر جهادی حاج قاسم اینگونه داستان خود را آغاز کرده است:
بےخدا بودن سختھ . زندگے ڪه ࢪنگ و بوے خدا در اون نیست ، نباشه بھتره
ڪسے ڪه خداے خودش رو درست نمےشناسھ و حاضر نیست فقط یڪ قدم براے شناخت پروردگارش بردارھ از خوف اینڪه اسم و لقب مذهبے رو روے او بذارن قطعا مرده متحرڪھ .
نمےدونم چرا و چگونه گذشته من اینطورے رقم خورد . شاید خدا مےخواست تلنگرے براے آینده‌ام باشھ. تلنگرے براے حال ڪه بخواد من رو وارد چالش و سبڪ جدیدے از زندگے ڪنھ 🙃🎈متولدشده درخانواده ایی مذهبے هستم
منم یکی از دختران حاج قاسم هستم،متولد یکے از دهہ هاے80 و نرسیده به۱۸سالگے.
دوران نوجونے بود...گنآه و قضاشدن نماز و شهوت و شیطنت های نوجونی بد جلوه چشام گرفته بود جوری که نمی دیدم دست تو دست شیطون گذاشتم و با کمڪ اون دارم پلہ های گُنہ آلودے که برای خودم ساختہ بودم رو داشتم باݪامیرفتم بہ خیال خودم من توی اوج خوشبختی بودم...تمام تلاشمو می کردم که خانوادم متوجه قضا شدن نماز و...رو نکنم
تقریبا آذر ماه ۹۹ بود کہ عضو پایگاه بسیج شدم اما بہ زور و اجبآر...دی ماه بود که اولین مراسم پایگاه رو رفتم (سالگرد شهادت حاجے بود)اما هنوز به خودم نیومده بودما شهدارو زیاد نمی شناختم واعتقادی نداشتم...ماها گذشت و همین جور روزبه روز بدتر و بدتر می شدم! خلاصه یه روز گفتن شهید گمنام شده مهمون شهرستان...هیچ عکس العملے نشون ندادم....نہ ناراحت بودم نہ خوشحال! چن روز گذشت و آوردنش بہ شهرستان تازه بگم که کنار تابوتشم رفتم اما بس کہ شلوغ بود حتے نتونستم یہ سلامے بدم.
اما اون آرامشی که کنارش د‌اشتم هیج جای دنیا پیدا نمیشه فرداش شد و خواستن شهید رو تدفیق کنن توی دانشگاه...بہ ما هم گفتن بیایین شما خادم هستین...خب ماهم به زور چادر پوشیدیم و رفتیم اونجا چفیه انداختیم و خدمت می کردیم ساعتا گذشت و مردم رفتن...کمی خلوت تر شده بود!
انگارے یکی توی گوشم می گفت بروحداقل یہ فاتحه بفرس برای شهید،خلاصہ با همون چوب پر و چفیه ایی کہ دستم بود رفتم اما تنهایی! نشستم کنارقبر،یهو قلبم وایساد فقط زُل زده بودم به سنگ قبراصلا دستام تکون نمی خورد انگاری یخ زده بودم..نمی دونم چرا اون نگاه با نگاه همیشگی ڪاملا متفاوت بود. چشمامومحڪم بستم گفتم به خودت بیا دختر آخہ اونجا یه آرامش خیلے عجیبی داشت برآمون آرامشو هیج جا نمیشه پیداکرد . نمیدونم چے شده بود کہ این حس عجیب و خوبے به من منتقل شہ!
داشتم گریہ می کردم...حالم خراب بود...بخاطرگناهایی کہ باهاشون تیرزدم به دل امام زمان
همینحور که تکیه داده بودم دست می کشیدم روی قبرشهید گمنام اخہ دستام داشت می لرزید. نمی دونم اون حال رو چطورتوصیف ڪنم.ازلحاظی خوب بود که گریه میک ردن سبڪ می شدم...اما از حالم بدم بخاطرگناه بود! همین...می گفتم اینجا چیکار کردن برای ما و من چقد راحت دارم پا میزارم روی خون پاکشون به خودم گفتم ببین!دیگہ بسہ دیگه نباید ادامہ بدے.....
خلاصہ بعد کلی گریه و حال خراب برگشتم خونه اما نخواستم اصلاخانواده از این ماجرابویی ببرن هنوزم که خبرندارن
اومدم خونه دیگه حالم خوب شد یه آرامش خاصی داشتم دیگه همش قربون صدقه ی خدا می رفتم عاشق خدا بودم.شهید گمنام منوعاشق خداکرد منوعاشق امام حسین کرد
چند روز بود پشت سرهم داشتیم می رفتیم سرقبرش ازشهید تکون نمیخوردم حتے یه لحظه!که دوستام می گفتن انگاری قبرو به تو اجاره دادن...!
آخه اونا خبر نداشتن ازاین ماجرا نمی دونستن من آدم گنه کاری بودم...نمی دونستن شده بودم وابسته ی شهدا خصوصا شهید گمنام...
از این به بعد بود که اصلا اصلا دوست نداشتم حتے یه دیقه نمازام قضاشہ! دوست نداشتم حتی یه تارازموهام پیداشه... چادرم رو خیلی دوست داشتم دیگه.... شهدا منو عاشق خداکردن
اما چند روزی که گذشت همه انگشت به دهن بودن از کارام که من۱۸۰درجه تغییرکرده بودم ازهمین روز به بعد بود که شدم عضو فعال ی پایگاه و گروه جهادی دختران قاسم...
الانم اشکال نداره هرچقدرمیخواهین منو مسخره کنید...اخه نفهمآ نمی فهمن که من توی همین پایگاه ادم شدم،قابل توجه بعضی از عزیزان
خلاصه الان جونم به پایگاه و بسیج و شهدا وصلہ.
انتهای پیام/*

بازگشت به ابتدای صفحه بازگشت به ابتدای صفحه
برچسب ها:
خاطره نوشت، گروه جهادی، دختران جهادی حاج قاسم ،
اخبار مرتبط
ارسال نظر
  • مخاطبان گرامی، برای انتشار نظرتان لطفا نکات زیر را رعایت فرمایید:
  • 1- نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • 2- نظرات حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های اسلامی منتشر نمی‌شود.
  • 3- نظرات بعد از بررسی و کنترل عدم مغایرت با موارد ذکر شده تایید و منتشر خواهد شد.
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار
اخبار پر بحث
بازگشت به ابتدای صفحه بازگشت به ابتدای صفحه
نخستین پایگاه خبری تحلیلی زنان کشور
پست الکترونیکی:
info [at] tanineyas [dot] ir
طراحی و اجرا الکا