روشن نگه داشتن چراغ مرکز تربیت معلم در بحبوحه جنگ با مجاهدت
1397/12/07 - 11:24
تاریخ و ساعت خبر:
12653
کد خبر:
ناگفته هایی از احوالات شخصص اشرف جواهری فرهنگی ایثارگر/5

روشن نگه داشتن چراغ مرکز تربیت معلم در بحبوحه جنگ با مجاهدت

اشرف جواهری فوق لیسانس مدیریت با معدل 20، یک فرهنگی مجاهد است که بی هیچ چشم داشتی در روزهای جنگ تحمیلی و ایام بمباران شهرها در اراک و روستاهای خراسان از انجام وظیفه دست نکشیده و به صورت خودجوش یاریگر دانشجویان مرکز تربیت معلم بوده است.
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی طنین یاس - گالیا توانگر: اشرف جواهری فوق لیسانس مدیریت با معدل 20، یک فرهنگی مجاهد است که بی هیچ چشم داشتی در روزهای جنگ تحمیلی و ایام بمباران شهرها در اراک و روستاهای خراسان از انجام وظیفه دست نکشیده و به صورت خودجوش یاریگر دانشجویان مرکز تربیت معلم بوده است.
آن چه در زیر می آید گفت و گوی مفصل ایشان درباره ناگفته های آن روزهای مجاهدت و ایستادگی ایشان و همکارانش در برابر هجوم دشمن است.
*از روزهای جنگ و ماندنتان در مرکز تربیت معلم اراک بگویید. چه چیز باعث شد صحنه آموزش را در شرایط سخت جنگ تحمیلی ترک نکنید؟
در مورد سوال اول باید بگویم: من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کشی برخیزد/ من اگر برخیزیم، تو اگر برخیزی، همه برمی خیزند.
"تربیت معلم" یک فضای بسیار صمیمی و کاملا مستعد برای پشتیبانی جنگ و انقلاب بود.
در واقع ما خانه و زندگی مان را با همکاری اعضای خانواده ترک می کردیم. حتی همسر من در تمام لحظات پشتیبان بودند و هر کار زمین مانده "تربیت معلم" را ایشان راست و ریس می کردند؛ تا من بتوانم در کنار دانشجویان و در بین دانشجویانم باشم.
وقتی که دشمن مراکز عالی را نشانه گرفت، وزیر وقت آقای دکتر نجفی اعلام کردند که به مناطق امن بروید. ما ابتدا به روستای اطراف اراک رفتیم، ولی چون امکان حظور انبوهی از دانشجویان دختر در روستا نبود، دوباره تصمیم گرفتند که به استان خراسان برویم.
سال اول را در چادر در اطراف نیشابور در اردوگاهی به اسم "باغ رود" بودیم و سال بعد را در قوچان و مشهد. شرایط بسیار بسیار سخت بود، اما چون ادای دین و ادای تکلیف می بود، شیرین می نمود.
این در شرایطی بود که مادرم، همسر و فرزند دومم (احسان آقا که کلاس سوم یا چهارم ابتدایی بود) در اراک زیر بمباران بودند. پسر ارشدم (علی آقا پانزده ساله بود) خط مقدم کردستان بود. خود من همراه دختر سه ساله ام به همراه دانشجویان در زیر چادر بودیم.
مدیر کل وقت جناب آقای هزاوه ای به خیلی از آقایان پیشنهاد دادند که همراه ما باشند، اما نپذیرفتند. در واقع خیلی از آقایان و خانم های مرکز تربیت معلم شهر را ترک کردند و به مناطق امن رفتند. کسانی که همراه ما بودند، سرکار خانم ابوالمعصومی و تنها آقای مدرس آقای کریمی به انضمام آقایان کادر خدماتی و تدارکاتی و دو سه نفر دیگر بودند.
450 نفر دانشجو را در چادر گرد هم آورده بودیم، در شرایطی که تلفن اردوگاه دائما زنگ می زد، من را به عنوان رئیس جنگ زده ها صدا می کردند و من می رفتم و اطلاع می دادند که مثلا خانواده فلان دانشجوی شما در بمباران همگی شهید شده اند.
دانشجویان ما از دزفول، اهواز، کردستان، لرستان و... بودند. در واقع از تمام مناطق جنگی دانشجو داشتیم. و باید فضا را به گونه ای فراهم می کردیم که بچه های دلتنگ خانواده به هم نریزند و به همراه یک یا دو نفر از کادر بتوانیم خبر را برسانیم و آن ها را به بازماندگان خانواده شان برسانیم.
با توجه به این که احساس تعهد بیش از حد و وجدان کاری بود، هیچ کس منتظر ابلاغ، برگ ماموریت نمی ماند و بحث های مالی اصلا وجود نداشت. فقط عشق بود و عشق و لبیک به امام و رهبری. همه تلاش می کردیم گوشه ای از کار رو برداریم.
*اگر خاطره ای از آن روزها دارید، برایمان نقل بفرمایید.
همه دوران جنگ خاطره بود؛ چه بازدیدی که از جبهه های جنگ داشتیم و چه بازدیدی که بعدش داشتیم.
به هر حال تمامی لحظاتش هم امتحان بود و هم خاطره.
یک روز صبح زمانی که هواپیماهای دشمن در حال بمباران کردن بودند، مادر یکی ازدانشجویان که مقداری دستش خالی بود، آمد مرکز تربیت معلم و گفت: «خانم جواهری، ما باید از این بمب ها هم ناز بکشیم! چرا خانه منی که فقیرم نمی اُفتند؟!»
وضعیت مالی این خانواده به گونه ای ضعیف بود که یکی از دوستان من که دفتردار سابقم بود، روزانه بچه اش را در خانه ایشان برای نگهداری می گذاشت و مبلغی را ماهیانه به آن خانم تنگدست می داد.
یک بنده خدایی گوسفندی قربانی کرده بود، به من گفته بود اگر می خواهید گوشتی اهدا کنید، بیایید از من بگیرید. من یک مقداری از این گوشت را به این خانم دادم. قبل از ظهر اراک بمباران شد و دقیقا بمب در خانه ایشان اُفتاد.
مطلع شدیم مادر خانه بعلاوه هفت ، هشت نفر از اطرافیانش تکه و پاره شده اند. خانواده پُر بچه ای بودند. در این میان یکی از بچه ها رفته بود ساندویچ بگیرد، یکی از بچه ها بیرون بود و یکی از بچه ها هم درمرکز ما دانشجو. پدر خانواده هم در بیمارستان تهران به سر می برد.
وقتی ماجرا را متوجه شدم، بلافاصله به محل حادثه رفتیم، من دیدم یخچال سالم در زمین فرو رفته ، مواد غذایی که صبح به ایشان داده بودند، کاملا سالم دیده می شد و همه افرادی که در خانه بودند، تکه و پاره شده بودند.
علی رغم این که فامیل بزرگی بودند، دریغ از یک نفر که به کمک این ها بیاید. روز بعد درحالی که شهرهمچنان بمباران می شد، من به همراه خانم سیاحی و راننده تربیت معلم آقای عسکری، محمد فرزند کوچک این خانواده را بردیم سرد خانه تا جنازه ها را شناسایی کند. محمد مثلا می گفت؛ این پای فلان عضو خانواده مان است، این بدن فلان عضو خانواده. این گونه جنازه ها را جمع و جور کردیم. بعد از این که جنازه ها را برای دفن تحویل دادیم، بچه هایی که زنده مانده بودند، بلا تکلیف رو دستمان ماندند. خانه شان کاملا از بین رفته بود و نفری از فامیلشان جلو نیامد. مدت های طولانی ما این بچه ها در سرپرستی داشتیم.
بعدها دانشجویان مرکز تربیت معلم تعریف می کردند که شما آن قدر مضطرب بودید که می گفتید:«ای بچه های ریز نقش، لباس های کوچکتان را بیاورید که این بچه ها بی لباس مانده اند.»
این یک خاطره کوچکی بود از آن روزهایی که در سرد خانه دنبال جنازه ها می گشتیم!
*با توجه به این که کارشناس ارشد مدیریت هستید، مهم ترین چالش های مدیریتی حال حاضر کشور را در چه می بینید؟
آن چه به نظرم می آید، شیوه انتخاب مدیران است. آن زمان فردی را که مدیر، متدین، انقلابی، مومن، وارسته بود و کسی که نگاه مادی نداشت، انتخاب می شد.
الان انتخاب مدیر فقط با نگاه سیاسی صورت می گیرد. وابستگیش به انقلاب، ولایت، رهبری، شهدا، خانواده های ایثارگران خیلی کم است. ممکن است شعار دهد، ولی در عمل نمی بینیم. وقتی خودشان و خانواده هایشان را از بیرون می بینیم، درک می کنیم که این قبیل مدیران (فعلی) خیلی خیلی متفاوتند با مدیران آن سال ها؛ بیشتر به فکر منافع شخصی خودشان هستند.
*چطور توانستید در دوران جنگ تحمیلی و حین ایفای نقش در خانه و محل کارتان، بین وظایف مادری،همسری و پُست های مدیریتی توازن برقرار کنید.
من تمام مدت عمرم مدیر بودم، اما اگر ازهمسرم بپرسید، معتقد است آن کسی که بیش از همه وظایف همسری و مادری خود را به جا آورده، من هستم. آن چه را که در توان داشتم، در طبق اخلاص قرار دادم. من اگر شده بود، از خوابم، از شبم، از روزم می زدم تا حقوق همسر و فرزندانم را حتی الامکان به بهترین نحو ادا کنم.
*در حین مراجعه به آموزش و پرورش متوجه شدید که سندی مبنی بر برگه اعزام و ماموریت مربوط به آن سال ها در پرونده شما نیست، چرا؟
شاید به این دلیل که آن زمان اصلا برگه اعزامی نبود یا من طلب نمی کردم و یا اساسا چیزی به اسم ماموریت وجود نداشت.
یک نکته ای را خدمتتان عرض کنم که یک زمانی گروه می دادند و پایه می دادند و این ها... من اصلا دوران جنگ خجالت می کشیدم چنین چیزهایی را مطرح کنم. اصلا خجالت می کشیدم حقوق بگیرم، کما این که ما سال های اول کارمان بی حقوق کار می کردیم.
الان هم-پنج، شش سال- پس از بازنشستگی که مشاور آیت الله دری نجف آبادی هستم، اولین خواسته ام این بوده که حقوق نگیرم.
آن سال ها هم هر چه این طرف و آن طرف می رفتیم، نه دنبال حقوق، نه دنبال ماموریت، نه دنبال اضافه کار و ... بودیم.
یک بار مسئول کارگزینی –بعد از چند سال که از آن ایام گذشت- از من سوال کرد: «چرا هیچ وقت پیگیر پرونده ات نبودی؟ تو باید حداقل گروهت 15 باشد، چرا 11 هستی؟»
پاسخ دادم: «آقا من خجالت می کشم این کار را بکنم.»
وقتی پرونده من از آموزش و پرورش به استانداری منتقل شد، استاندار بزرگوار وقت، کتاب ها ، آثار، مقالات بین المللی، پرونده ام را دیدند، با معاون رئیس جمهوری صحبت کردند و طراز دکتری در پرونده من لحاظ شد.
خدا می داند حتی یک بارهم به امور مالی مراجعه نکردم؛ چون اگر چیزی هم می بود، باید به جبهه ها می دادیم.
*متوجه شدیم می خواهید بیوگرافی خود را در طول جنگ و آن چه از سر گذرانده اید، بنویسید. از نوشتن خاطرات دوران دفاع مقدس خود چه هدفی دارید؟
من معتقدم آن برگی که می تواند در پرونده ام برای آیندگان من باشد، آن نگاه ولایی و عاشورایی است. اعتقادم بر این است که اگر زندگی در مسیر خدا با یک هدف درست و در مجموع با الگوگیری از ارزش های والای انسانی باشد، مطمئنا به سر منزل مقصود خواهد رسید. به این دلیل علاقمندم برگی از آن چه گذشته، برای آیندگانم باقی بماند. بنیاد محترم حفظ اثار در تلاش است که زندگی نامه من را جمع آوری و منتشر کند؛ البته جمع آوری شده، منتظر ویرایش است. بزرگواران دیگر هم در این راستا گام هایی برداشته اند. خودم هم مصرم تا این اثر برای آیندگانم به ودیعه گذاشته شود.
*چطور هر سه فرزندتان تا مقاطع تحصیلی بالا ادامه دادند و این قدر منظم گرایش به تحصیل خود را پی گرفتند؟
آن چه که برای خانواده ما افتخار آفرید، وجود علی آقا در جبهه های جنگ بود. علی آقای 15 ساله، انسانی بزرگ و والا بود. علی رغم این که من و پدرش به شدت بی طاقتی می کردیم-من دوبار اعصاب پشت چشمم پاره شد و عمل کردم-شش ماه در خیابان می دویدم و اشک می ریختیم دنبال فرزندمان؛ اما هرگز نگفتیم نرو. وقتی برگشت،گفت: «مامان! رزمنده اویی است که سرش را در راه خدا داد. بعضی جاها که نشستی نگویی من مادر رزمنده ام.»
همه مدارکش را از بین برد که یک روز نخواهد از مدارک رزمنده ای استفاده ای کند. تنها چیزی که از این انسان خردمند یادگار آن روزهایش مانده، پلاکش است که دست من است. تا به امروز هیچ جا عنوان نکرده که من به عنوان کوچکترین بسیجی استان تا مدت های طولانی در جبهه می جنگیدم.
*در سال های جنگ که شما دراراک بودید و همسرتان در جبهه حق علیه باطل می جنگید، چه رشته ای دلتان را محکم به هم گره می زد؟
تا مدتی همسرم در جبهه حضور داشت. آن زمانی که نبود، ما هم مثل همه با صبوری و گوش به فرمان رهبری چالش ها را پشت سر می گذاشتیم و پیشاپیش و دوشادوش یکدیگر برای اسلام و نظام حرکت می کردیم.
*همسرتان تا چه حد در موفقیت های شما دخیل بودند؟
من در سن کم پدرم را از دست دادم. یک بزرگی به من گفته بود: «افرادی که پدر یا مادرشان را در سن کودکی از دست می دهند، خدا برای یاریش یک فرشته می فرستد.» من از آن زمان منتظر آن فرشته بودم تا این که آقای کاظم شریفی به عنوان اولین خواستگارم به خانه ما آمد و من فرشته زندگی ام را در سن 15 سالگی یافتم و در همان سن هم ازدواج کردم. برای تحصیلم خیلی تلاش کرد. دفترهایم خط کشی و جلد می کرد و حتی معلم خصوصی برایم می گرفت.
در کنار همه این ها سهم بزرگی از تربیت بچه ها و رسیدگی به درس هایشان بر عهده ایشان بود. بسیاری از مواقع می گفتند: «اگر من توبیخ شدم، عیب ندارد. تو برو جلو که تشویق شوی و خوشحال.»
هرگز برای ادامه تحصیلم مانعی ایجاد نکرد، ضمن این که قبل ازدواجم نمرات خیلی خوبی نداشتم و بعد از ازدواج معدلی کمتر از 19 و 20 نداشتم.
همسرم، همه چیز او بود و همه چیز او هست.
آن قدر بزرگوار بود و بزرگواری کرد که آن وقت که من دانشجوی دانشگاه اصفهان بودم، به من گفت: «شما نگران نباش. یک هفته من دو تا فرزندمان را می آورم که تو را ببینند، یک هفته تو بیا اراک، ببینشان.»
آن قدر محیط خانه آرام بود که به محض این که به خانه وارد می شدم، می دیدم که شام بچه ها را داده و می گفت: «بچه ها ارام باشید، مامان خسته است.»
اگر برای شام نمی رسیدم و مثلا سخنرانی، بازدید یا گفت و گو در صدا و سیما داشتم، یک بخش از غذا را که لقمه گرفته بود، برایم می آورد. یک جایی پیدایم می کرد، غذا را می داد، دلش آرام می گرفت و به خانه باز می گشت.
سپاس از وقتی که در اختیار ما گذاشتید.
انتهای پیام/*

بازگشت به ابتدای صفحه بازگشت به ابتدای صفحه
برچسب ها:
اشرف جواهری، بانوی ایثارگر ، بانوی بسیجی، بانوی طراز انقلاب ، زن طراز انقلاب ، طنین یاس
ارسال نظر
  • مخاطبان گرامی، برای انتشار نظرتان لطفا نکات زیر را رعایت فرمایید:
  • 1- نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • 2- نظرات حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های اسلامی منتشر نمی‌شود.
  • 3- نظرات بعد از بررسی و کنترل عدم مغایرت با موارد ذکر شده تایید و منتشر خواهد شد.
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار
اخبار پر بحث
بازگشت به ابتدای صفحه بازگشت به ابتدای صفحه
نخستین پایگاه خبری تحلیلی زنان کشور
پست الکترونیکی:
info [at] tanineyas [dot] ir
طراحی و اجرا الکا