روایتی از شهادت فرزندان یک مادر دزفولی
1399/11/08 - 09:32
تاریخ و ساعت خبر:
97958
کد خبر:
بمناسبت ایام وفات حضرت ام البنین (س)

روایتی از شهادت فرزندان یک مادر دزفولی

آنچه در ادامه این مطلب آمده است، دلگویه هایی از مادر سه شهید دوران انقلاب اسلامی و هشت سال دفاع مقدس است. مادری که بنابرگفته خود تنها افتخارش به این است که از داشتن بهترین فرزندانش در راه خدا و امام ره و انقلاب اسلامی گذشتم...
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی طنین یاس - سیده رقیه آذرنگ:
چند سال پیش بود که توفیق مصاحبه با مادر شهیدان دیانتی نصیبم شد.
اگر چه با این خانواده بزرگوار هم محله ای بودیم اما قصه ی دلدادگی شان به اسلام و انقلاب زبانزد همسایه های محل شده بود. می دانستم که این خانواده، از دوران انقلاب اسلامی یک فرزند رشیدشان را در راه آرمان ها و ارزشهای انقلاب اسلامی تقدیم کرده بودند و دو فرزند دیگرشان در مناطق عملیاتی و دوران دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند.
اما پای درد و دلِ یک مادر نشستن چیز دیگری بود...
وقتی لب به سخن گشود سکوت غریبی بر جانم نشست...
پرده اول:
از روز های انقلاب گفت:۱۸ شهریور ۵۷ در شهر حکومت نظامی شده بود. آن روز در حیاط خانه مان مشغول نان پختن بودم. عبدالرحیم پسرم آمد. می گفت: اوضاع خیلی شلوغ شده به همه مغازه های میدان(امام) اطلاع دادم تعطیل کنند که اتفاقی برایشان نیفتد.
از توی بغچه نان هایی را که پخته بودم. یکی را برداشت و به سمت در خانه رفت. صدایش کردم: عبدالرحیم کجا داری می ری؟
گفت: دارم می رم بیرون. مردم توی خیابون هستن.
همین را گفت و با نانی که دستش بود در خانه را بست...
بعد از یک لحظه ی کوتاه صدای تیراندازی شنیدم.
با لباسی که آغشته به آرد بود و دستانی پر از خمیر...
دویدم سمت در خانه...
کوچه... من... پیکر به خون غلطان عبدالرحیم و.... مرد ساواکی...
پرده دوم:
دوران دفاع مقدس...
مادر می گفت: خانه ی ما با خانواده شهیدان صالح نژاد فاصله ای نداشت...
جنگ که شد... بچه ها گفتند: ما می رویم... و رفتند...
عبدالحمید و حبیب... تا سال ۶۱ عملیات فتح المبین....
دلشوره داشتم اما دوران انقلاب استقامتی عجیب به من بخشیده بود...
شهر پر از هیاهو و ازدحام بود... موشکباران دشمن بعثی شدت گرفته بود...
زیر لب برای فرزندانم و رزمندگان دعا می کردم... با اوضاعی که پیش آمده بود... همه چیزمان دستِ خدا بود...
شهادت بر سر زبان ها افتاده بود. حال و هوای آن روزها و داغ مادران شهدا فراموش ناشدنی است...
محله بقعه شاهرکن الدین و شهدایی که از این آستان الهی پرکشیدند هم به نوع خود داستانی شنیدنی دارد...
خبر شهادت بچه ها را که آوردند... خانه ام حال و هوای دیگری گرفت....
حبیب از لحاظ سنی کوچکتر از عبدالحمید بود. هر دوی شان در یک عملیات و دو جبهه شهید شده بودند به اختلاف دقایقی...
پیکر عبدالحمید را به همراه تعدادی از شهدا به شهر آوردند و مراسم تشییعش در چهارم فروردین ماه همراه بامراسم تشییع و خاکسپاری شهدای عملیات فتح المبین انجام گرفت اما حبیب که به شهادت رسیده بود و پیکرش به همراه برادران ارتشی بدون پلاک به تهران منتقل شده بود و ...
خیلی دنبال پیکرش گشتیم و هیچ کجا اثری از او نیافتیم...
پسر بزرگم که در تهران ساکن بود. یک شب خواب حبیب را می بیند( در عالم خواب از او می پرسد: حبیب کجایی؟!!) و حبیب به او می گوید:(من پیش برادران ارتشی هستم...)
پسرم با تلفن خبر پیدا شدن حبیب را به ما داد و بعد از مدتی در پانزدهم خردادماه همان سال پیکر حبیب هم پیدا شد و طی مراسمی او را در گلزار شهدای دزفول به خاک سپردیم.
حالا من مادر سه شهید هستم و تنها افتخارم به این است که از داشتن بهترین فرزندانم در راه خدا و امام ره و انقلاب اسلامی گذشتم...
پژوهشگر حوزه زن و دفاع مقدس: سیده رقیه آذرنگ
برگرفته از مصاحبات با راویان جنگ در دزفول...
انتهای پیام/*

بازگشت به ابتدای صفحه بازگشت به ابتدای صفحه
برچسب ها:
دزفول، مادر سه شهید، شهادت ام البنین (س)،
اخبار مرتبط
ارسال نظر
  • مخاطبان گرامی، برای انتشار نظرتان لطفا نکات زیر را رعایت فرمایید:
  • 1- نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • 2- نظرات حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های اسلامی منتشر نمی‌شود.
  • 3- نظرات بعد از بررسی و کنترل عدم مغایرت با موارد ذکر شده تایید و منتشر خواهد شد.
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار
اخبار پر بحث
بازگشت به ابتدای صفحه بازگشت به ابتدای صفحه
نخستین پایگاه خبری تحلیلی زنان کشور
پست الکترونیکی:
info [at] tanineyas [dot] ir
طراحی و اجرا الکا