به گزارش پایگاه خبری تحلیلی طنین یاس - از کردستان، تاریخ، تکرار رشادت های مردمانی را به نمایش می گذارد که هرازچندگاهی در گوشه ای از این سرزمین پا به عرصه وجود گذاشته و در تمام دوران ها ماندگار گشته اند.
کُردستان سرزمین ایثار و مردانگی، مهد حمیت و غیرت و زادگاه شهیدان بی نام و نشان و دیار رخدادهای پرالتهاب در دوران مختلف و قطعه ای از ایران پهناور که سهم فراموش ناشدنی در برپایی انقلاب اسلامی و مجاهدت های جنگ تحمیلی داشته است.
در همين حال در مرکز شهر سنندج و در يکي از شلوغ ترين و پر ترددترين نقاط اين شهر، خياباني وجود دارد که تقريبا نام آن براي تمامي ساکنان شهر آشنا است و هر شهروند سنندجي نيز دستکم روزانه يکبار از اين خيابان عبور مي کند، خيابان برادران شهيد نمکي، سه برادري که اوايل انقلاب به دست گروهک هاي ضد انقلاب به شهادت رسيدند.
وقتي چنين خياباني را مي بيني شايد تصورت اين است خانواده اي که سه شهيد تقديم نظام کرده اند لابد اکنون بايد سهمي در مديريت و يا حداقل دستي در اتش داشته باشند، غافل از اينکه اين خانواده از حق و حقوق قانوني خود نيز گذشته اند و هيچ آرزويي جز سربلندي نظام وتعالي کشور ندارند.
مادران بسياري در جامعه وجود دارند که بدون کمترين توقع و چشمداشتي و تنها با هدف وطن پرستي و تنومند کردن درخت انقلاب اسلامي، عزيزترين کسانشان را در اين راه تقديم کردند.
شهيد رحمت الله نمکي 22 ساله، شهيد شهريار نمکي 19 ساله و شهيد شهرام نمکي 16 ساله سه جوان غيوري بودند که در چهارم ارديبهشت سال 1359 توسط گروهک هاي ضد انقلاب در سنندج دستگير و يک ماه بعد توسط همين گروهک ها به شهادت رسيدند.
صدیقه آجیلی مادر شهیدان نمکی در کتاب «روله کانم» که به مت مریم لطف اللهی گردآوری شده است به بیان خاطراتی از سه فرزند شهیدش می پردازد و میگوید :رحمت من در سال 1355 کم کم فعالیت انقلابی خود را شروع کرد، معلوم بود که دل خوشی از رژیم شاه ندارد، به کمک برادرانش در منزل کتابخانه جمع و جوری برای خودشان درست کرده بود و این باعث شد که بچه ها علاقمند به کتاب خواندن شوند و اطلاعات خوبی در زمینه های مذهبی و سیاسی به دست اورند.
وی گفت: با گذشت زمانی نه چندان طولانی نهضت اسلامی به اوج رسیده بود، رحمت به همراه برادران و دوستان همفکرش زحمت زیادی کشیدند شب ها تا سحر خواب راحتی نداشتند و اغلب در سطح شهر اعلامیه های امام را به سنندج می آورند و در بین اقشار مختلف مردم پخش می کردند و مبارزه همچنان ادامه داشت تا بالاخره مجاهدت های جوانان این مرز و بوم به بار نشست و نهضت اسلامی به پیروزی رسید.
شروع فعالیت گروهک ها در سنندج
خانواده ما هم از حملات گروهک های خدانشناس در امام نماند، پسران من هم شناسایی شده بودند، همه جور افراد دو و برمان بودند، خلاصه اوضاع نابسامانی بود، تضمینی نبود که از گزند کومله و دموکرات در امان بمانی.
در اوضاع نابسامان کردستان پسران من به دوستانشان که با هم، هم عقیده بودند، می گفتند از این شهر بروید تا در امان باشید و اتفاقی برایتان نیفتد ولی خودشان هرگز راضی نبودند جای دیگری جز سنندج باشند.
بهار در بهار
سال 59 در محلة جورآباد سنندج زندگي ميکرديم. پشت خانة ما زمين متروکهاي بود که گروهکها، آنجا را «پایگاه و مقر نظامی» خودشان کرده بودند و برو و بيايي داشتند. يک روز که داخل منزل نشسته بودم، ناگهان صداي تيراندازي بلند شد و پشت سرش داد و فرياد چند نفر رفت هوا. با عجله و هراسان از اتاق بيرون آمدم و دويدم طرف حياط.
جلوي دروازه که رسيدم، ديدم شوهر و دخترم زخمي شدهاند و جلوي درب منزل افتادهاند. وضع اينها را که ديدم، داد و فريادم بلند شد و رحمتالله را صدا زدم که به داد برسد.
رحمتالله که آمد، پدر و خواهر زخمياش را بلند کرد و به داخل منزل برد. خودم رفتم به طرف کوچه، که ببينم چه خبر شده، چشمم افتاد به يک گروه آدم مسلح که تعدادشان از ده - بيست نفر هم بيشتر بود و اسلحه به دست منزل ما را محاصره کرده بودند و چشمشان به خانه بود. سرشان داد کشيدم اي از خدا بيخبرها! از جان ما چه ميخواهيد؟ چرا دست از سر ما برنميداريد؟ يکي از جمعشان درآمد: با پسرهاي تو کار داريم، بگو بيايند! پرسيدم: مگر آنها چه جرمي دارند که بايد بيايند پيش شما؟ گفت: چيز مهمي نيست.
چند لحظه با آنها کار داريم و بعد ميرويم. باور نکردم. سريع به داخل حياط برگشتم و دروازه را پشت سرم بستم. چند لحظه که گذشت، همسايهها ماشيني آوردند که شوهرم را به بيمارستان برسانند. من و رحمتالله هم داخل اتاق، داشتيم پاي دخترم را پانسمان ميکرديم.
هنوز زخمش را کاملاً نبسته بوديم که دوباره صداي تيراندازي بلند شد و همه چيز به هم ريخت. رحمتالله اين وضع را که ديد، بلند شد که ببيند آنها چه از جان ما ميخواهند. حالا هرقدر التماس ميکنم که نرو بيرون، قبول نميکرد. خودش را به زور از بين دستهايم رها کرد و گفت: بگذار ببينم اينها چه ميخواهند؟ ما که داخل خانه بوديم، گروهکها دو تا ديگر از پسرهايم ـ شهرام و شهريار ـ را دستگير کرده بودند و پيش خودشان داشتند.
رحمتالله همين که پايش را گذاشت بيرون، او را هم گرفتند. ما که جلودارشان نبوديم و زورمان به آنها نميرسيد. فقط هوار ميکشيديم و کمک ميخواستيم. نامردها بچههايم را از جلوي دروازه، تا مقر خودشان سينهخيز بردند و تا ميتوانستند، شکنجهشان کردند. من که دستم از همه جا کوتاه بود و کاري نميتوانستم بکنم. اصلاً اوضاع سنندج دست ضدانقلاب افتاده بود و هر کاري که دلشان ميخواست ميکردند.
بعد از يک ماه هم، جنازه رحمتالله و شهرام و شهريار را تحويلمان دادند، بچهها را پس از دستگيري، شکنجه کرده بودند که آنها دست از طرفداري از انقلاب و عقايدشان بکشند. ولي پسرهاي من حلالزاده بودند و با اين بادها نميلرزيدند. ضدانقلاب وقتي از اينها مأيوس ميشود، آنها را ميبرند بالاي تپهاي به نام «کچکه رش» نزديکي شهر و شهيدشان ميکنند.
آخرین پسرم
سالها گذشت و همه ی ما دلخوش بودیم به وجود حاج نعمتم که عصای دستما شده بود، خیلی دوستش داشتیم ، دبیر ریاضی بود و علاوه بر تدریس برای بچه های بی بضاعت کلاس تقویتی رایگان هم برگزار می کرد، از پسرانم تنها حاج نعمت برایم مانده بود و قلب مجروح مرا دیدن نعمت آرام می کرد، حاصل ازدواج او سه فرزند پسر بود و همه جا خیلی مواظب بودیم که آسیبی به او نرسد اما تقدیر او بر این بود که در سال 1382 در جریان یک تصادف از دست برود و تنها پسری هم که برایم باقی مانده بود مرا ترک کند و گویا سرنوشت من چنین بود که تا زنده ام عزادار پسرانم باشم...
انتهای پیام/*