محسن بعد از شنیدن داستان شهادت حسین فهمیده منقلب شد/ آشنایی با فرمانده پایگاه بسیج، نقطه عطف زندگی پسرم بود
1400/09/03 - 08:19
تاریخ و ساعت خبر:
115098
کد خبر:
مادر شهید محسن مجیری:

محسن بعد از شنیدن داستان شهادت حسین فهمیده منقلب شد/ آشنایی با فرمانده پایگاه بسیج، نقطه عطف زندگی پسرم بود

به مناسبت گرامی داشت هفته بسیج ، مهمان خانه شهید محسن مجیری بودیم، مهمان خانه ای که گوهر خانم مادر شهید میزبان ما شد. او از فرزندی برای مان صحبت کرد که سبک و سیاق رفتار و کرداش برای مادر درس زندگی بود و اخلاص عمل و ساده زیستی بسیاری در زندگی داشت.
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی طنین یاس - امروز صبح کلاس آموزشی داشتم، از آن کلاسهایی که کلی درس تازه می دهد و از آن می آموزی. همانطور که محو صحبت های استاد بودم یکی از دوستانم اطلاع داد که با مادر شهیدی هماهنگ کرده تا برای دیدار به منزلش برویم.
در دلم خوشحال شدم که قرار است باز به دستبوسی مادر یک شهید بروم و با خودم فکر کردم لا اقل کاش برنامه را به روز دیگری موکول میکرد که کلاس آموزشی امروز را هم از دست ندهم!
به هر حال راه افتادیم و خیابان امام خمینی (ره) را تا انتها رفتیم. همان حوالی نام شهید محسن مجیری که با عکس زیبایش بر دیوار نقش بسته بود چشم ما را نواخت.

بالاخره خانه را پیدا کردیم و زنگ آن را زدیم، از در که وارد شدیم مادری مهربان که گویا مدتهاست منتظر است تا کسی به دیدارش برود با روی گشاده از ما استقبال کرد.
همه جای خانه عکس پسر شهیدش نقش بسته بود، پسری که همدم تنهایی های مادر بود. ظرف میوه ای که روی میز بود و با سلیقه خاصی چیده شده بود، نشان از میهمان نوازی صاحب خانه داشت.
و مهم تر از همه، شوق سخن گفتن در چشمان مادر به ما مژده داد که قرار است کلی حرفهای خوب بشنویم.
خانم گوهر آقاخانی، مادر شهید محسن مجیری بی آنکه سوالی از او بپرسیم آماده بود تا ساعت ها صحبت کند، از سال های جنگ و جهاد، از ایثار و از خودگذشتگی، و از پسرش محسن:
-متولد 1330 هستم، شهرضای اصفهان. وقتی 16 ساله بودم ازدواج کردم و ثمره زندگیمان دو پسر بود: آقا محسن و آقا مجید
محسن پسر بزرگترم در سال 1349 متولد شد. پسری باهوش و در عین حال آرام و مهربان.
آن قدر آرام که وقتی کودکی نوپا بود او را در خانه تنها می گذاشتم و به مسجد می رفتم. هنوز کودک بود که جنگ شروع شد. زمانیکه داستان شهادت حسین فهمیده را شنید، منقلب شد، حتی شبها سر بر بالش نمی گذاشت و روی زمین می خوابید.

آشنایی با فرمانده پایگاه بسیج، نقطه عطف زندگی محسن بود، فرمانده ای که با آنکه در حلبی آباد زندگی میکرد و از مال دنیا چیزی نداشت ولی نوجوانان را دور خود جمع می نمود، ارشاد می کرد و هر هفته به نماز جمعه می برد.
محسن همه تلاشش را می کرد تا خوب درس بخواند و فرد مفیدی باشد. او دانش آموز سال سوم تجربی و همیشه نمره هایش خوب بود. برای شرکت در جبهه روزشماری می کرد و چون سنش قانونی نشده بود، شناسنامه اش را دستکاری کرد.
وقتی متوجه شد دوره آموزش امداد گری گذاشته اند در دوره ثبت نام کرد و به نحو احسن دوره را به اتمام رساند.

محسن آمده بود تا زود برود و راه صد ساله را یک شبه بپیماید. وقتی به جبهه رفت به هیچکدام از دوستان و اقوام چیزی نگفت، چون می خواست نیتش خالص باشد و نگران که اگر کسی بفهمد، ریا می شود. او بیشتر از سنش می فهمید و گاهی احساس می کردم با اینکه من مادر او هستم، ولی این محسن است که دارد با رفتارش به من درس می دهد.
محل خدمت او در کرمانشاه بود. محسن فقط یک بار به جبهه اعزام شد و او که در پیچ شمیران تهران به دنیا آمده بود کمتراز سه ماه پس از اعزام در شاخ شمیران حلبچه بر اثر اصابت ترکش و عوارض شیمیایی آسمانی شد.
چند وقت پس از شهادتش به خواب همسایه مان آمد و گفت یک دست نوشته در خودکاری که در جیب لباسش هست، برایمان به یادگار گذاشته است:


هنوز هم احساس می کنم که با من زندگی می کند و من تنها نیستم. شبها اگر بیدار شوم با او سخن میگویم.
مادر سخن میگفت و ما آلبوم یادگاری های محسن را می دیدیم. دست نوشته های عارفانه ای که گویای روح بلند و خالصش بود.
هر جا هم که اسناد بیشتری نیاز داشتیم، مشتاقانه با آقا مجید تماس میگرفت تا برایمان ارسال کند.
گوهر خانم گرم صحبت بود که صدای اذان ظهر پیچید. و ما سعادت داشتیم نماز را در خانه شهید مجیری اقامه کنیم. بعد از نماز هم بیشتر ما را شرمنده کرد و خوان احسان گشود و برایمان ناهار آورد. با انواع مخلفات!
بغض گلویم را می فشرد. این همه مهربانی و این همه تنهایی چگونه در این مادر جمع شده بود.
خانم گوهر آقاخانی جز آنکه پسر ارشدش را پیشکش انقلاب اسلامی کرده، خود نیز در مسابقه جهاد حضور داشته است. دار قالی مادر پشتیبان مالی جبهه و جنگ بوده است. و پس از پایان جنگ نیز با حضور در پایگاه بسیج، بیش از پیش دین خود را به انقلاب ادا نموده است.
کم کم مهیای رفتن می شدیم و مادر با چشمانش می گفت که دوست دارد باز هم کنار او بمانیم. قلب ما هم در خانه پر از نور و ایمانش آرام جا گرفته بود و میل بازگشت نداشت.
با خودم فکر کردم که اگر کلاس آموزشی صبح را از دست دادم در عوض در کلاس زندگی، درسها آموخته ام.

انتهای پیام/*

بازگشت به ابتدای صفحه بازگشت به ابتدای صفحه
برچسب ها:
مادر شهید، شهید محسن مجیر
اخبار مرتبط
ارسال نظر
  • مخاطبان گرامی، برای انتشار نظرتان لطفا نکات زیر را رعایت فرمایید:
  • 1- نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • 2- نظرات حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های اسلامی منتشر نمی‌شود.
  • 3- نظرات بعد از بررسی و کنترل عدم مغایرت با موارد ذکر شده تایید و منتشر خواهد شد.
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار
اخبار پر بحث
بازگشت به ابتدای صفحه بازگشت به ابتدای صفحه
نخستین پایگاه خبری تحلیلی زنان کشور
پست الکترونیکی:
info [at] tanineyas [dot] ir
طراحی و اجرا الکا